سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اگر آن که خواهى نیستى بارى بدان ننگر که کیستى . [نهج البلاغه]

من...تو

ارسال‌کننده : امید... در : 89/10/25 7:38 عصر

وقتی تو راه میروی..من!!! تمام من!!! چشم میشوم...و به تو نگاه میکنم....وقتی تو حرف میزنی...فقط به صدایت گوش میدهم...به حرفهایت نه...به صدایت...
بخصوص یادم می آید وقتی آنشب زیر دانه های  لطیف برف که از اوج ملکوت این همه راه را می آمدند و  به صورتت بوسه میزدند... چه آرزوهای قشنگی کردم....کاش من برف بودم و روی گونه های تو مچسبیدم.....بعد ذوب میشدم .... تو مرا با آستینت پاک میکردی...و من جذب آستینت میشدم...اینجایش قشنگ است عزیزم....اینجا که به من نگاه میکردی ..... نگاه تو بر صورتم میپاشید......نور از چشمهایت بر صورتم پاشیده میشد و تا انتهای بودنم میرسید...بعد تمام میشد...تو میخندی ....و آنگاه من هستم و تو و  لبخند...بعد من به تو زل میزنم ...تو هنوز میخندی ..اما دیگر لبخند نیست....فقط تو هستی....من تو هستم....همه چیز تو هستی....اصلآ تمام دنیا تو هستی......((امید))




کلمات کلیدی :