از التهاب و ذوب شدن نگو كه گدازه هاي اين ذهن آتشفشاني ام گاه در ميان همين خيابان هاي كم حوصله سرد مي شود، بي آنكه فرصتي براي بيان بيابد. حتي براي همان يك نفر
مضطرب و پريشان در همين جمعه بازار شلوغ انديشه هاي گنگ پرسه مي زنم و آخرش در پيچ دور افتاده ترين كوچه ها مردد و نامطمئن به انتهاي راهي مي نگرم كه شايد از آغاز خطاي محرزي بود
و اينچنين ميشود كه گيج و گنگ قدم ميگذارم به جاده اي كه تا چشم كار مي كند من هستم و سايه اي كه هميشه بلندتر از من بوده كه حتي دست خواهشم به آن نمي رسد
كجاست نسيم آرامشي كه روحم را بنوازد . . .
سلام