پيام
+
فقط نه اينکه تو را روح شعر را حتي
به بي قراري برزخ کشانده مضمونم
اميد...
93/5/4
اميد...
من از تبار عدم زادگان در قفسم//ز شور دايره ي هستي تو بيرونم
اميد...
بهار ميرسد و من شکوفه خواهم داد//رسيده ريشه ي پاييز تا دل خونم
در انتظار آفتاب
ترابه داغ تو؛ خورشيد داغ خوزستان//
بگير دست مرا يخ زده است کارونم
اميد...
از کجا ميدونستين؟...سلام
كيوان گيتي نژاد و
هنوز بر خاک مي نشينم ساعتها و روزها تا شايد طلوع کني آنگاه پيراهن سفيدم را مي تکانم نه از غبار که از خاطره ها روزگاري مي گفتند شبان بر روي يک تپه ايستاده است اما تو هيچگاه آنجا نبودي هميشه در قلبم زمزمه مي کردي نامهايت را امام مصلح سيد علي هستيم به فدايت و استادم سيد مجتبي جانم به فدايت که هميشه خاطرات زيباي دوران آزمون از خاطرو حکاکي قلبم پاک نخواهيدشد عالم برزخ عالمي زيبا بود افسوس گذشت و ديگ
كيوان گيتي نژاد و
ديگر سراغي از آن نشد که باقي احساسم را برآن آفتاب نيروبخش کوير تنهاييم زنده و گويا بي آفرينم بر روي کاغذ
در انتظار آفتاب
سلام : )
اميد...
سلام