سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زن همه‏اش بدى است و بدتر چیز او اینکه از او چاره نیست . [نهج البلاغه]

بی حسی

ارسال‌کننده : امید... در : 93/10/11 12:14 عصر

..............
...
درد را گم کرده ام...ردپایش روی شانه هایم...در قفسه ی سینه ام..روی شقیقه ام...در دستهام..بازوهام مانده است ....اما بکلی رهایم کرده است...مینشینم روی صندلی و زل میزنم به روبرو..به هیچ..هیچ نمیبینم...گوشهایم فقط صداها را میشنوند و به هیچکدامشان گوش نمیدهند...بی حس شده ام.....خودم را حس نمیکنم...سرم از همه بیشتر.....خیلی بیشتر از انگشتهام بی حس شده است...چقدر حس بدی است..بی حسی...درد که بود بهتر بود...بین شانه هام منتشر میشد ...بعد می آمد و روی بازوهام لم میداد  و تا ته انگشتهام دراز میکشید ...بعد با کف دستهام صورتم را میگرفتم و آرام گردنم را به سمت پایین خم میکردم و بطور دلچسبی خودم را حس میکردم...
خودم را حس میکردم..........
گیر کرده ام توی یک بی حسی مزمن و خطرناک...درد نعمت بود...نعمت خوبی بود

هرچه قدر هم که ناتوان و ضعیف میشدم درد مرا روی شانه اش میگذاشت و می برد سمت یک حرارت عجیب ...حرارتی از جنس دعا..از جنس نیایش
.
.
بی حسی حس بدی است .....
بدجور دنبالش میگردم...درد...دعا...نیایش...
بی حسی بد است..خیلی بد است 




کلمات کلیدی :