سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مرد را آن بهاست که بدان نیک داناست آن ارزى که مى‏ورزى ، [ و این کلمه‏اى است که آن را بها نتوان گذارد ، و حکمتى همسنگ آن نمى‏توان یافت و هیچ کلمه‏اى را همتاى آن نتوان نهاد . ] [نهج البلاغه]

درباره ی هردویمان(داستان)

ارسال‌کننده : امید... در : 90/7/30 9:15 عصر

آه لیلی نمی دانی چقدر این روزها بچه شده ام گاهی وقت ها خودم هم خنده ام می گیرد . همین دیشب که تو خوابیده بودی آنقدر به صورتت نگاه کردم و در چشم های بسته ات زل زدم که داشتم از نفس می افتادم و به طرز عجیب و غریبی افتاده بودم توی پهنای صورتت و داشتم غرق می شدم . انگار توی کهکشان معلق مانده باشم و شنا کرده باشم و خودم را به دست جریان نامعلوم خوشایندی سپرده باشم . آن چشم های بسته معصومت جواب تمام سوالات فلسفی من بود و آرامش را در روح من تزریق می کرد...حتی چند بار آهسته زیر لب گفتم ....عزیزم...عزیزم....عزیزم....

هرچند تو خوابیده بودی اما انگار لبخند کوچکی از ته چهره ات به من الهام شد بعد اشک هایم سرازیر شد . شاید باورت نشود وقتی مغزم پر می شود از افکار وفرمول های درهم و برهمی که تو هیچوقت از آنها سر در نمی آوری پناه گاه من می شوی و بعد از مدتی خودم را می اندازم توی دریای نگاهت و راحت می شوم انگار تو جواب همه آن سردرگمی های ذهنی منی . هیچ چیز برای من آنقدر شفاف و روشن نیست که آن پلک های بسته مثل یک فرشته ی وحی اطمینان و آرامش را برسلول های من نازل می کند. به خودم که آمدم گونه هایم خیس خیس شده بود . بجای فرشته وحی میخواستم بگویم...خدا.... اما می دانم تو روی این واژه خیلی حساس هستی و دوست نداری هی از آسمان پایینش بکشم. این جمله را یک بار وقتی داشتی با نوک قاشق مزه قورمه سبزی را می چشیدی به من گفتی ! دوست داشتم تا آخر دنیا همه چیز همینطوری باشد . این حس نهایت آرامش و باشکوه ترین دلیل برای زندگی کردن می تواند باشد . واژه ها را لایق نمی دانم وگرنه جزئیات روحم را بیشتر برایت شرح می دادم . کاش می شد من و تو را توی یک بدن روی هم ریخت تا در هم مخلوط شویم تا هیچ وقت هیچ چیز بین من و تو نتواند فاصله بیاندازد. اینجوری حتی مرگ هم حریفمان نمی شود چقدر عاشق این احساس عجیب و غریب شده ام وچقدر دلم به حال آدم هایی که هیچوقت توی عمرشان نتوانسته اند تا این حد مجذوب  یک ملکوت شوند که توی اتاق کوچک خودش خوابیده است می سوزد . تا آن حد که آهسته زیر لب گفتم بیچاره آدم ها . شاید یک معلم توی  آمریکای جنوبی یا یک چوپان از روستای دور افتاده ای در جنوب مصر یا یک قصاب از اهالی هند یا کشاورزی از استرالیا...نمی دانم ...نمی دانم چند نفر توی این شش میلیارد آدمی که هیچوقت آن ها را نخواهم شناخت احساسی شبیه احساس مرا تجربه کرده اند اما مطمئنم همه آن ها از یک کلمه به شدت مضطرب و هراسان می شوند...مثل همین الان که من آنقدر ترسیده ام که حتی....چه بگویم آه لیلی..... اصلا بگذار اسمش را نیاورم تو هم این چند جمله را از من نشنیده بگیر ...همه دنیای من شده بود پهنه مهتابی صورت تو و فقط یک حشره خیلی ریز بالای آن دور میزد ، او هم مثل من جرات نداشت فاصله اش را با صورتت کم کند...نمیدانی چقدر محو انحنای پلک های تو شده بودم چه انحنای آرام و مطمئنی و من یقین دارم که هیچ ریاضی دانی معادله ساده منحنی پلک های تو را نمی تواند کشف کند . گاهی از همه چیز خسته می شوم لیلی از تیتر های ریز و درشت روزنامه هایی که توی صفحه اولشان با درشت ترین فونتی که می توان نوشت می نویسند (( راه اندازی فاز اول بزرگترین پروژه تولید بنزین کشور )) و چند صفحه مانده به آخر یا شاید هم صفحه آخر توی مستطیل کوچکی می نویسند ((پسر بچه ای شش ساله به دست پدر معتادش با ضربات متوالی چاقو از پای در آمد)) همین دیروز خواندمش ، باور کن حتی از آگهی تخلیه چاه هم ریز تر نوشته شده بود . می بینی لیلی من اصلا دنیای این آدم ها را نمی فهمم شاید چیز هایی که برای من مهم هستند برای آن ها اهمیتی ندارد و چیز هایی که من به آن ها توجهی نمی کنم مهمترین مسئله زندگی آنها هستند ............


امید




کلمات کلیدی :