ارسالکننده : امید... در : 92/11/25 9:17 عصر
ازینجا می روم
برای مدت زیادی ........مدت خیلی زیادی...شاید تا ابد
نوشته هاتون رو میخونم...هرچند که چیزی نگم.. شاید...شاید به همه ی دوستانی که جز لینکم هستند و اونایی که همیشه بهشون سر زدم و براشون کامنت گذاشتم ولی تو لینکم نبودند سر بزنم و و براشون کامنت نامرئی بذارم .....هر چند تو دلم....
خدانگهدار
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : امید... در : 92/11/20 1:9 صبح
دستکش بافتم...دستام از سرما چروک میشد...
یه تخت بزرگ با ملافه های سفید....کنار یه پنجره ...که بتونی توش غلت بزنی...کتاب بخونی..بنویسی...و همه ی اندازه های ماه رو تا
کامل شدنش ببینی و و نفست بند بیاد........
یه خونه ی بزرگ که توش چمن هم باشه و بتونی پا برهنه بدویی توش....اینها همه ی سهم آرزوهای من تو چهل سالگی بود.....
کلمات کلیدی :