سلام
واي اصلا جاي حرفي باقي نمي مونه
فقط.... خيلي قشنگ بود خيلي...
خوش به حال ليلي...
اميدوارم تا اخرين لحظه زندگيتون همينجوري عاشق بمونين...
به روزم خوشحال مي شوم به مهماني خانه خودتان بياييد.
نمي دانم ليلي در خواب بود و تو او را مي ديدي يا تو در رويا بودي و او تو را نمي ديد
اما اين زيباترين رويايي است كه استادانه ذهن ها را درگير مي كند و براي لحظاتي تو را مي برد به ژرفاي احساسي كه ستودني است و من نيز به همان اندازه خودم را به جريان نامعلوم و خوش آيند مي سپارم
همانجا كه از انحناي پلهايش گفتي از نصف النهار تمام دنياي عاشقانه
اصلن مي داني عاشق بودن هم شجاعت مي خواهد در قرن انجماد روح ها
اگر چه قبل ترها خوانده بود و بسيار به دلم نشست اما شايد تب نوشته تون نذاشت كه همون موقع بنويسم
زلال باشيد و جاري
و قلمتون تا هميشه نويسا شاعر لحظه هاي ناب
زحمت کشيديد که مطلب بندهرو خونديد.
وبلاگ شما هم زيبا است.
مطلب اخيرتون هم نشون ميده که دست به قلمتون هم مخصوصا تو داستان و رمان عاليه
salamvay che asheghane bood
inja che majlese bazmi barpast
خيلي قشنگ بود... خيلي.
يک ملکوت که توي اتاق کوچک خودش خوابيده باشد ...
اول- سلام
دوم - باورم نميشه اينجا به روز شده
سوم- چرا به دلنوشته تون گفتيد داستان؟
چهارم- حوري آسمان چه کلمات باکلاسي بلدنا!
پنجم- ذهنم شديدا محتاج دعاي خروج از هنگ شده
ششم- خيلي دلنشين بود... واقعا روزنامه ها يا لااقل خيلي هاشون حتي ارزش پيچيده شدن دور سبزي خوردن رو هم ندارن
زيبا بود حس داستان نويسي رو خوب نشون دادي و جملات مرتبطي رو استفاده کردي . منتظر ادامه اش هستم با طرحي جديد تر...
کامل خواندم. با تامل هم خواندم.
معنادرماني يا به عبارتي لوگوتراپي ويکتورفرانکل رو برام زنده کرد. هرچند که در ين داستان قهرمان اصلي ان معناي زندگي اش را در ليلي اش يافته بود....
به هر حال زيبا بود..