سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اگر بندگان هنگامی که نمی دانستند، توقف می کردند و انکار نمی کردند، کافر نمی گشتند [امام صادق علیه السلام]

قفسه ی من

ارسال‌کننده : امید... در : 93/11/30 9:35 عصر

می نشینم روی صندلی...خانه خالی است...اتاق خالی تر...چند فکر مزاحم
دائمآ توی کله ام رژه میروند...میریزمشان توی صفحه ی دفتر و راه حل اجمالی
هر کدامشان را مینویسم توی صفحه ی روبرویش...با شماره....شماره 1.امروز

 فردا  فلانی برای ضمانت وام اش با من تماس میگیرد و درخواست چک میکند

...روبروی اش...شماره 1.باید با احترام به ازاء ضمانت وامش سفته دریافت کنم

..نباید پایم گیر باشد..شاید فردا خواستم بروم یک جایی..نباید گیر یک چک باشم

که مال خودم نیست و معلوم هم نیست طرف بتواند پرداختش کند یا نه...البته از

کلمه ی (نباید)به بعد را توی دفتر ننوشتم....تا شماره هفت نوشتم ...فکر کنم

هشت را هم نوشتم..فقط عددش را..ولی برایش مطلبی ننوشتم...بعد ذهنم آزاد

شد..من همیشه وقتی افکارم روی هم تلمبار میشوند خالیشان میکنم توی کاغذ
و با خودم به این طرف و آنطرف نمیبرمشان...

یک نفس نیمه عمیق میکشم یعنی دمش عمیق نیست فقط بازدمش عمیق است

..بعد برمیگردم ونگاه میکنم به قفسه ی کتابهای پشت سرم....از وسط ردیف سوم

شروع میکنم و به ترتیب از راست به چپ موضوع هرکدامشان را میخوانم...با خواندن

موضوع انگار همه ی کتاب مثل یک سطل آب روی سرم خالی میشودکه طعم آن

موضوع را دارد...دیوان پروین اعتصامی...طعم خنک  نعناع دارد...هبوط در کویر...طعم قهوه

.....دموکراسی یا دمو قراضه.با طعم پرتقال....بعد چشمهام قفل میشوند روی یک

موضوع..آزادیِ بندگی،هدف زندگی......کلی نگاه کلماتش میکنم..بدون اینکه از

قفسه بیرونش بیاورم...آرامش خاصی به قلبم نازل میشود...چند کتاب کوچک

جلو اسم نویسنده را گرفته است...روی صندلی نیم خیز میشوم و بدون بلند

شدن با سختی با نوک انگشت کتابهای کوچک را کنار میزنم ..بعد اسم نویسنده

را می بینم...استاد شهید مرتضی مطهری....تلفنم زنگ میخورد..ناظر کار اداره ی

برق شهرستان است.تاکید میکند فلان پروژه را باید حتمآ تا فردا تمام کنیم...

میگوید از استان پیگیر ماجرا هستند..میگوید قرار است بازدید کننده هم

بفرستند...بعد چند تا از نقصهای کار را برای بار سوم یا چهارم تکرار میکند

و انگار نگرانی کل عالم روی دلش ریخته و فقط به دست من برطرف میشود

..خوب به حرفهایش گوش میدهم ..میگویم..نگران نباش...تا فردا کار را تمام

میکنیم...و با یک کلمه ی چشم مهندس خیالش را راحت تر میکنم...

مکالمه ی تقریبآ یکطرفه مان تمام میشود..دوباره برمی گردم و نگاه

به قفسه ی کتابها میکنم.بعضی وقتها که وقت خواندن کتاب را ندارم

با نگاه کردن به قفسه ی کتابها خودم را قانع میکنم...راه حل بدی نیست....

الان یاد شعری افتادم...نشسته اند هزاران کتاب در قفسه...زبون و ساکت

و پر اضطراب درقفسه...کتاب فلسفه با ژست عالمانه ی پوچ..نشسته محکم و حاضر جواب در
قفسه...نشسته اند دو زانو کتابهای دعا...هزار وعده ی نا مستجاب در قفسه.... 

....

............
....

تلفنم زنگ میخورد...همکارم است...کارهای فردا را برایش توضیح میدهم.

.با جملات خیلی خیلی کوتاه و خلاصه ای...انگار دارم برای کسی

تلگراف میزنم...میخواهد برای مشکلات کار چند موضوع را مطرح کند..

اما مطرح نمیکند...شاید بخاطر نوع حرف زدن من ..قطع میکنم

افکار توی کاغذ میخواهند به مغزم نفوذ کنند..بر میگردم و درست

نگاهم قفل میشود ته کتابی از ردیف سوم :آزادی بندگی،هدف زندگی...چند کتاب کوچک جلو اسم
نویسنده اش را گرفته است...تلفنم زنگ میخورد.......




کلمات کلیدی :