انتهای ملکوت
هر شب می آیی توی خوابم سراسیمه و با عجله وسایلت را برمیداری.لباسهایت را تا نکرده فرومیکنی توی ساک و روسری آبی ات را هم...میزنی به آسمان و گم میشوی وسط ابرها
و هی اوج میگیری و ستاره ها به موهایت میچسبند....و با شتاب بیشتری بالا میروی و بعضی از ستاره ها از لا ی موهایت رها میشوند و سرگردان توی کهکشان لیز میخورند.و من دلواپس و کوچک از پایین به تو می بالم و از حقارت زمینی ام به خطوط دنباله دار که از عبور تو رها میشوند پناه میبرم
لیلاترین .......
کلمات کلیدی :