احساس ساده
حس میکنم حرف های درونم مثل سیال مذاب در قلب یک کوه که اصلآ حاضر نیست در مقابل لایه ی آذرین و طاقدیس های محکم و بهم تنیده کم بیاورد و بی خیال درختانی است که در حاشیه کوه زندگی میکنند در جستجوی شکستن این انسداد فرسوده دوران کهن زمین شناسی است بی تابی میکنند.....چه جمله ی سختی شد بهتر است ساده تر حرف بزنم!!!
به نظرم گاهی انسان زندگی را به این دلیل دوست دارد که از مرگ میترسد و گاهی هم از مرگ میترسد چون واقعآ زندگی را دوست دارد .همیشه بین دوست داشتن و ترس یک رابطه ی مبهم وجود داشته.اما من فکر میکنم این رابطه برای آدم بزرگ ها باشد چون من بچه که بودم از دزد میترسیدم و از پول هم خوشم نمی آمد!!!!
یک بار از مادرم پرسیدم چرا پدر برایم دوچرخه نمی خرد؟گفت چون پول کافی ندارد.من بعدها شنیدم که پدرم بخاطر حرف من غصه خورده است البته این را هیچکس به من نگفت ، من دزدکی از مادرم شنیدم.
الان خدارو شکر پول هست ولی من آن قدیمها را بیشتر دوست دارم
کلمات کلیدی :