قصه ی آب...قصه ی او
قصه ی آب
.
قصه ی او
.
قصه ی مردی که سهمش از نفس افتادن است
قسمتش از کل عالم تشنه لب جان دادن است
.
ردپای آسمان بر روی شنها مانده است
قصه ی دریا که از امواج خود جا مانده است
.
حجم آهی در گلوی نیزه باقی مانده است
مشکِ خالی بین دندانهای ساقی مانده است
.
سجده ی شمشیر بر پیشانیِ بشکسته ای
بار غم های جهان بر دوش مشک خسته ای
.
.....امید
کلمات کلیدی :