برداشتی از درد
دستکش بافتم...دستام از سرما چروک میشد...
یه تخت بزرگ با ملافه های سفید....کنار یه پنجره ...که بتونی توش غلت بزنی...کتاب بخونی..بنویسی...و همه ی اندازه های ماه رو تا
کامل شدنش ببینی و و نفست بند بیاد........
یه خونه ی بزرگ که توش چمن هم باشه و بتونی پا برهنه بدویی توش....اینها همه ی سهم آرزوهای من تو چهل سالگی بود.....
کلمات کلیدی :