سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در گذشته مرا برادرى بود که در راه خدا برادریم مى‏نمود . خردى دنیا در دیده‏اش وى را در چشم من بزرگ مى‏داشت ، و شکم بر او سلطه‏اى نداشت ، پس آنچه نمى‏یافت آرزو نمى‏کرد و آنچه را مى‏یافت فراوان به کار نمى‏برد . بیشتر روزهایش را خاموش مى‏ماند ، و اگر سخن مى‏گفت گویندگان را از سخن مى‏ماند و تشنگى پرسندگان را فرو مى‏نشاند . افتاده بود و در دیده‏ها ناتوان ، و به هنگام کار چون شیر بیشه و مار بیابان . تا نزد قاضى نمى‏رفت حجّت نمى‏آورد و کسى را که عذرى داشت . سرزنش نمى‏نمود ، تا عذرش را مى‏شنود . از درد شکوه نمى‏نمود مگر آنگاه که بهبود یافته بود . آنچه را مى‏کرد مى‏گفت و بدانچه نمى‏کرد دهان نمى‏گشود . اگر با او جدال مى‏کردند خاموشى مى‏گزید و اگر در گفتار بر او پیروز مى‏شدند ، در خاموشى مغلوب نمى‏گردید . بر آنچه مى‏شنود حریصتر بود تا آنچه گوید ، و گاهى که او را دو کار پیش مى‏آمد مى‏نگریست که کدام به خواهش نفس نزدیکتر است تا راه مخالف آن را پوید بر شما باد چنین خصلتها را یافتن و در به دست آوردنش بر یکدیگر پیشى گرفتن . و اگر نتوانستید ، بدانید که اندک را به دست آوردن بهتر تا همه را واگذاردن . [نهج البلاغه]

گزارش واقعی

ارسال‌کننده : امید... در : 93/3/26 2:58 عصر

از خواب بیدار میشوم..با عجله لباسهایم را میپوشم...بدون اینکه چیزی بخورم خانه را ترک میکنم..گلویم خشک و دهانم بد مزه

است..موتور را روشن میکنم ..راه می افتم ...مو بایلم زنگ میخورد..اعتنا نمیکنم..حس میکنم ضربه محکمی از عقب به موتور وارد

شده..بعد دور خودم چرخ میزنم و دوازده متر روی آسفالت کشیده میشوم...بلافاصله از زمین بلند میشوم..دو نفر کارگرشهرداری به

طرفم میدوند...دستهام درد عمیقی رو احساس میکنند...به خودم نگاه میکنم ...لباسم پاره شده است...موبایلم روی آسفالت آنطرف

تر افتاده...دارد زنگ میخورد...به سرعت برش میدارم...پسرم است... از پشت گوشی با صدای کودکانه میگوید:امشب میبریم

استخر؟...جوابش را میدهم:بله عزیزم..موبایل را قطع میکنم...قلبم از شادی لبریز میشود




کلمات کلیدی :