سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که را شکیبایى نرهاند بى تابى‏اش تباه گرداند . [نهج البلاغه]

آن مرد در بارا..

ارسال‌کننده : امید... در : 90/8/29 12:34 صبح

یکشنبه 12 آبانماه سال 1389 ساعت22:37   خوزستان     روستای صالح آباد
نرگس توی آشپزخانه ظرفهایی را که شسته بود جابجا میکرد.باران از توی آسمان می دوید روی پشت بام خانه و خودش را توی بغل درختهایی که تصویرشان از توی پنجره ی آشپزخانه معلوم بود می انداخت.نرگش آخرین بشقاب را توی آب چکان گذاشت و به بیرون نگاه کرد.رعدوبرقی نور را از روی سطح خیس برگها پاشاند توی صورت نرگس و برای چند هزارم ثانیه انگار خورشید از توی چشمهای نرگس عبور کردو نرگس  به این فکر میکرد که با این بارانی که می بارد چاله چوله های کوچه و خیابان های آسفالت نشده ی روستا  پر از آب میشود و فردا باید حتمآ خودش ریحانه را به مدرسه برساند .ریحانه سرفه کرد . دو تا
نرگس نگاه کرد به سقف آشپزخانه . باران داشت توی بند بند خانه نفوذ می کرد.بوی گچ مرطوب نرگس را توی خستگی عمیق و باتلاق مانندی فرو برد.و توی ذهنش به این فکر میکرد که چقدر قلبش سنگین شده.بعد به شوهرش عباس فکر کرد.به اینکه امشب باید تکلیفش را با او روشن کند.به اینکه عباس دیگر نباید سراغ اون ناصر ساتور لعنتی برود.به اینکه زندگی اش را این مواد کوفتی تباه کرده.به اینکه همه ی اینها را باید همین امشب به عباس بگوید.به ریحانه نگاه کرد.ریحانه گونه اش را روی دفتر مشقش گذاشته بود و مداد قرمز را توی مشت دست چپش محکم گرفته بود مثل اینکه تمام دارایی اش را توی آن مداد ریخته باشند.باز به بیرون نگاه کرد .باد که می آمد شاخه ها و برگهای آویزان را از تنه ی درخت دور می کرد و میبرد و می انداخت روی ساقه های درخت مجاورش . انگار درختها داشتند همدیگر را بغل میکردند و رها میکردند.باد آنقدر شدید نبود که درختها  اغراق میکردند.
نرگس پتویی آورد و روی ریحانه انداخت  بعد صورت ریحانه را بالا آورد و بالش کوچکش را جای دفتر مشق زیر سرش گذاشت.انقدر آرام و با احتیاط این کار را انجام میداد که انگار یک جراح بخواهد آخرین بخیه های عمل پیوند قلب یک نوزاد را بزند .ریحانه توی خط  آخر دفترش نوشته بود((آن مرد با اسب در بارا....))درست وسط باران خوابش گرفته بود!
نرگس مداد مشکی را آرام از لای انگشتان دست راست ریحانه مثل یک سنجاق سر از لای موهای یک فرشته بیرون آورد.بعد به عباس فکر کرد .قطره ی اشکی از گوشه چشم نرگس سور خورد و افتاد روی دفتر مشق .بعد نرگس توی دفتر مشق ریحانه چیزی نوشت.بعد دفتر را بست .صدای باز شدن در خانه توی افکار نرگس دوید.روی جلد دفتر نوشته شده بود((ریحانه ی عفتی ...کلاس اول)) 

شنبه 22 آبانماه سال 1390 ساعت 13:23  تهران 
مریم پشت میز کارش نشسته بود و داشت ناخن هایش را لاک میزد.تلفن زنگ خورد.کسی که پشت خط بود گفت:به آقای سعیدی زنگ بزن و جلسه ی فردا رو کنسل کن.
مریم گفت :چشم آقای دکتر
دکتر یک وکیل بین المللی بود.مریم منشی دکتر بود.مریم کیفش را از توی کشوی میز بیرون آورد و لاک صورتی رنگ را گذاشت توی کشو.بعد ساندویچی را که لای یک روزنامه پیچانده بود از توی کیفش بیرون آورد.روزنامه را از دور ساندویچ باز کرد .روزنامه را روی میز گذاشت بالای صفحه ی روزنامه با تیتر درشتی نوشته شده بود((گفتگو با یک قاتل محکوم به قصاص)).بعضی از قسمتهای گفتگو زیر سایه ی لک های روغن جذب شده از ساندویچ برجسته تر به نطر میرسید.مریم شروع کرد به خوردن ساندویچ.
حدود یک سال است که زندان هستی.این مدت چطور گذشت؟
((خیلی سخت.اما سخت تر از آن عذاب وجدانی است که بعد از قتل دچار آن شده ام))
ریشه ی این عذاب که تو را تا این حد دگرگون کرده کجاست؟
((همسرم به معنای واقعی کلمه بی گناه بود. او زنی بود که در همه ی شرایط و با همه ی سختی های زندگی در کنارم بود.همه چیز را تحمل می کرد.او زن خوبی بود.او زن خیلی خوبی بود ولی من او را خیلی اذیت کردم))
چه اتفاقی بین شما افتاد؟
((همسرم از من خواست که اعتیادم را ترک کنم.گفت نباید دیگر سراغ ناصرساتور بروم. اما من به جای اینکه به حرفش فکر کنم ....))
چه مدتی بود که اعتیاد داشتی؟
((چند سال بود که معتاد شده بودم و خیلی این موضوع همسرم را اذیت می کرد. او ناراحت بود و میگفت نمی تواند به این شیوه زندگی کند.حق داشت . من فرد آزار دهنده ای شده بودم))
شغلت چه بود؟
(کارگر بودم.سخت کار می کردم.روزی 17 ساعت کار سخت و طاقت فرسا و با این روش توانستم خانه و زندگی برای خودم درست کنم مغازه خریدم خانه خریدم و ازدواج کردم.وضع مالی ام به نسبت اطرافیان بد نبود و همه چیز خوب پیش میرفت زنم را دوست داشتم و عاشقش بودم.تا اینکه معتاد شدم))
گفتی شب حادثه همسرت از تو خواسته بود  که اعتیاد را ترک کنی و همین موضوع باعث درگیری بین شما شده است .او چه گفت که تا این حد تو را عصبانی کرد؟
((او خیلی آرام صحبت کرد .گفت اگر اعتیادم را ترک کنم زندگی مان روبراه میشود.راست میگفت.ما میتوانستیم مثل گذشته زندگی خوبی داشته باشیم.اما من ازین حرفش عصبانی شدم و فریاد زدم.باز او با مهربانی به  من گفت میخواهد زندگیمان خوب شود.اما مثل یک حیوان درنده به او حمله کردم))
از لحظه ای که او را زدی بگو
((از دستش عصبانی شدم .هر چه میگفتم ساکت باش توجهی نمی کرد البته با عصبانیت با من حرف نزد .نمی دانم چرا این کار را کردم شاید بخاطر این بود که خمار بودم.چوب را برداشتم و به سرش زدم.زنم از حال رفت خیلی ناراحت شدم.نمی دانستم این گندی را که زده بودم چطوری باید درست کنم.نرگس را بلند کردم و نزدیک خودم نشاندم.و خون روی صورتش را پاک کردم و با بند بستم .چشمهاش رو باز کرد و باز با مهربانی بهم گفت عباس تو را می بخشم.دوباره گفت بخاطر دخترمان باید زندگی خوبی داشته باشیم.سر نرگس را توی بغلم گرفتم و گریه کردم.گفتم قول میدهم دیگه سراغ این کوفتی نروم.بعد نرگس گریه کرد.من هم گریه کردم.و سر نرگس را بوسیدم و روی بالش گذاشتم.صبح هوا خیلی سرد بود میخواستم نرگس را بیدار کنم.نرگس هم خیلی سرد بود.هر کاری کردم بیدار نشد))
..............................
مریم ساندویچش تمام شده بود و  روزنامه ای که فقط تیترش را خوانده بود را مچاله کرد و توی سطل آشغال انداخت .



داستان کوتاه از ((امید))

ضروری نوشت:برای عزیزی که وبلاگشون برام باز نمیشه((گل تقدیم شما))




کلمات کلیدی :