ارسالکننده : امید... در : 90/3/22 11:41 عصر
صلام دوثت عظیظ ....امیدوارم هالت خوب باشد...من خوبم و زندگی به خوبی صپری میشود.....حنوز هم گاهی جمعه ها بیادط شعر میخوانم.....یادت می آید طو برای من فال میگرفطی؟؟؟یادط هست چند بار پشت صر هم این فال برایمان آمد:دوش می آمد و رخساره برافروخته بود//طا کوجا باض دل غمزده ای صوخطه بووود؟؟؟؟
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : امید... در : 90/3/18 11:46 عصر
تو را از میان یادها بیرون میکشم و فقط برای خودم نگه میدارم
خودت هم خوب میدانی اینجا هیچکسی به اندازه ی من قدر تو را نمیداند
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : امید... در : 90/1/5 12:42 عصر
با همه ی طراوت و مهربانیت از راه رسیدی همیشه همینطور بوده وقتی که می آیی زمین مرده دوباره جان میگیرد و آن کلام بی همتای معبود بی همتا در جانم نقش میبندد که:(و احییناالارض بعد موتها).ای که همیشه از کنار ما در یک بستر تکراری عبور میکنی با آمدنت درک معاد را برایمان چقدر آسان تر میکنی و من دیگر محتاج این نخواهم شد که چون ابراهیم به استمداد حق، پرندگان را از چهار نوع در هم بیامیزم و خورد کنم و بعد زنده شدنشان را به چشم ببینم تا دلم آرام گیرد که معادی هست.بهار تو همیشه می آیی ولی هر بار که تو را ملاقات میکنم خود را پیر تر و فرسوده تر از بار قبل می یابم.احساس میکنم لبخندهای زورکیم را که هنگام ملاقات با تو بر لبانم نقش میبندد هیچوقت باور نمیکنی ولی بر من خرده مگیر که بدون حضور یار عزیزم نمی توانم از تو خوب پذیرایی کنم و تا او نیاید خنده هایم همه از ته دل نیست.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : امید... در : 89/12/29 9:21 عصر
تمام قصه هایم را امشب برایت میخوانم حتی اگر به قدر یک پلک زدن هم حوصله نداشته باشی....یک لحظه تحمل میکنم نگاهت را و میدانم ممکن است زمان دیگر هیچوقت دلش به حالم نسوزد
هرچه ازین تبسم بی رمق و کمرنگ بگویم کم گفته ام و تو همیشه از من سؤال میکنی ولی یادت نداده اند جوابی که آنقدر خجالتی باشد که جواب نیست........دیگر ساقه های فرسوده ی این درخت آنقدر با این تبر صمیمی شده که از تکه تکه شدن ترس ندارد و سوختن برایش هیچ عجیب و غریب نیست ..من برای تو ...تو برای من....ما برای خوب شدن امروز کمی غصه خوردیم.......
((امید))
عیدتون مبارک...همه ی خوبی ها رو برایتان آرزو میکنم.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : امید... در : 89/10/25 7:38 عصر
وقتی تو راه میروی..من!!! تمام من!!! چشم میشوم...و به تو نگاه میکنم....وقتی تو حرف میزنی...فقط به صدایت گوش میدهم...به حرفهایت نه...به صدایت...
بخصوص یادم می آید وقتی آنشب زیر دانه های لطیف برف که از اوج ملکوت این همه راه را می آمدند و به صورتت بوسه میزدند... چه آرزوهای قشنگی کردم....کاش من برف بودم و روی گونه های تو مچسبیدم.....بعد ذوب میشدم .... تو مرا با آستینت پاک میکردی...و من جذب آستینت میشدم...اینجایش قشنگ است عزیزم....اینجا که به من نگاه میکردی ..... نگاه تو بر صورتم میپاشید......نور از چشمهایت بر صورتم پاشیده میشد و تا انتهای بودنم میرسید...بعد تمام میشد...تو میخندی ....و آنگاه من هستم و تو و لبخند...بعد من به تو زل میزنم ...تو هنوز میخندی ..اما دیگر لبخند نیست....فقط تو هستی....من تو هستم....همه چیز تو هستی....اصلآ تمام دنیا تو هستی......((امید))
کلمات کلیدی :