ارسالکننده : امید... در : 95/4/5 5:5 صبح
سلام
شب قدر کلی دعاتون کردم
دوستان و مخاطبین وبلاگم که بسیار برام عزیزید
و بطور خاص شما که پیام داده بودید. ...من یکبار گرفتار همین فروپاشی شده بودم که مطالعه ی قرآن نجاتم داد....امیدوارم بهش متوسل بشید.. آرام بخش ترین چیزی که تو این جهنم دره وجود داره خودشه
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : امید... در : 95/1/20 3:8 عصر
هر شب می آیی توی خوابم سراسیمه و با عجله وسایلت را برمیداری.لباسهایت را تا نکرده فرومیکنی توی ساک و روسری آبی ات را هم...میزنی به آسمان و گم میشوی وسط ابرها
و هی اوج میگیری و ستاره ها به موهایت میچسبند....و با شتاب بیشتری بالا میروی و بعضی از ستاره ها از لا ی موهایت رها میشوند و سرگردان توی کهکشان لیز میخورند.و من دلواپس و کوچک از پایین به تو می بالم و از حقارت زمینی ام به خطوط دنباله دار که از عبور تو رها میشوند پناه میبرم
لیلاترین .......
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : امید... در : 94/12/16 11:22 عصر
سلامی دوباره بعد از یه توقف زجرآور برای من...چرا که حرف نزدن و سکوت مطلق برای من زجر آوره.....منو به نوشتن دوباره دلگرم کنید..
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : امید... در : 94/8/21 5:51 عصر
سر زلف تو نباشد سر زلف دگری
از برای دل ما قحط پریشانی نیست
صائب تبریزی
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : امید... در : 94/6/15 9:40 عصر
پانزدهم شهریور نود و چهار
1-محمد رضا با خوشحالی تلفن را برمیدارد ...زنگ میزند به عاطفه:سلام....ضامن واممون جور شده...
2-نرگس گوشه ی اتاق کز کرده .....خیره شده به ساعت دیواری..ساعت را نمیبیند.... تصویر جلو چشمانش پشت اشکهاش شروع میکند به رقصیدن ....یک اندوه در ذهنش زمان را با شدید ترین شکل ممکن متوقف میکند..... ماه پیش مهران زنده بود
3-لیلا تولد هفده سالگی اش را جشن میگیرد...لیلا سرش خیلی شلوغ است
4-علیرضا تند و تند زیر لب ذکر میخواند......آماده ی بیهوشی میشود
5- محسن مینشیند روی نیمکت پارک...سیگاری روشن میکند ...فکر میکند به سارا...دختر چهارساله اش.....دوباره به جدایی فکر میکند...قلبش تیر میکشد
6-مریم استخدام میشود.....فکر میکند به مادرش...قلبش از شادی لبریز میشود
8-شهرداری درخت کنار خیابان را قطع میکند....گنجشکی حوالی آنجا پر میشود از بی قراری
کلمات کلیدی :