نیستی
چقدر دردناک است اگر تنها وارثان مغز من مورچه ها باشند........
کلمات کلیدی :
مردی است در سپاه حرامی کمان بدست
بابا چرا به اکبرمان خیره میشود
می ترسم از نگاه پر از ظلمتش پدر
هی بر گلوی اصغرمان خیره میشود
گاهی به دور خویش قدم میزند و بعد
در چشم ساقی دلاورمان خیره میشود
می ترسم از تمام خیالات شوم او
یکریز هی به معجرمان خیره میشود
بابا همانکه تیرهاش کمی فرق میکند
بر سینه ی تو ، سایه ی سرمان خیره میشود
شعر از امید
پدرم پنجاه سال سن دارد....تاکسی هم دارد...فشار هم...و کمی چربی ..و کلی قسط ......دو تا بچه دارد...اولش سه تا بودند...پدرم حرف نمیزند...خیلی کم حرف میزند...همیشه ساکت و آرام است...پدرم نماز میخواند.....نماز را خیلی دوست دارد...خیلی نماز میخواند...پدرم خیلی سجده میرود....پدرم خیلی خسته است..گاهی توی سجده از فرط خستگی خوابش میگیرد...بعد بلند میشود و دوباره وضو میگیرد و به سجده میرود....پدرم دوباره توی سجده خوابش میگیرد...شاید خواب خداوند را میبیند...پدرم خواب خداوند را میبیند
.
.
.
.
حقایق بالا حقیقت ندارد و شرح حال نویسنده نیست
روحم را بر میدارم و از فرط خستگی و تنهایی و وحشت میزنم به خیابانهای شلوغ و پلوغ شهر...خیابانهایی که فقط می روند ....هی می روند و میروند و میروند و آخرش گم میشوند توی دود...از دودهایی که تهشان معلوم نیست باز وحشت زده میشوم..و در شلوغ ترین جای شهر پر میشوم از حس رها شدگی و تنهایی مفرط و بی معنایی که حتی صدای بوقهای ماشینهای سردرگم را هم نمیشنوم.
.توی پیاده رو مردها و زن ها وبچه ها و آدمها همه توی هم میلولند و افکارشان روی سنگ فرشهای پیاده رو خراش می اندازد.. یقه ی یکیشان را میگیرم و توی چشمهاش زل میزنم و با صدای لرزان و ترس آوری میگویمش :دنبال چی میگردی که اینقدر آرومی؟
بعد دوباره به خودم می آیم و میفهمم نباید کار احمقانه ای بکنم ..اینجا بین اینهمه عاقل زشت است که خودم را لو بدهم.....دوباره برمیگردم..دنبال کسی که اینهمه آشفته ام میکند..میگردم .....بین آدمها بدقت دنبالش میگردم..بین همه ی چیزهایی که میتوانم ببینم..شاید لای همین مانتوهای آویزان باشد یا لای انگشتان کودکی که بستنی اش را لیس میزند ...یا اصلن شاید توی دود ماشین پلاک:16د935.و من با درمانده ترین حسی که یک انسان میتواند تجربه کند به تمام مردم شهر التماس میکنم که تنها ذره ای از اطمینان و آرامش و ایمان خودشان را به من قرض بدهند تا بتوانم لا اقل چند ساعت دوام بیاورم و در غبار نامریی اضطراب گم نشوم و از دست نروم...گاهی میگویم نمیشد تو هم بین همین آدمها راه میرفتی و من دنبالت راه می فتادم داد میزدم و به همه نشانت میدادم...کجایی اصلن؟؟؟..وقتی نیستی همه فراموشت میکنند..همه پشت سرت حرف میزنند....وقتی نیستی همه ادعایشان میشود...شنیده ام حتی گاوها توی هندوستان ادعای خدایی میکنند...اینجور که خوب نیست..برای خودت خوب نیست که هر گاوی ادعای خدایی کند....از بس نیستی ... با آرامش زندگی میکنیم در راهی که تهش معلوم نیست و در جاده هایی که فقط میروند و میروند و می روند وآخرش گم میشوند توی دود...روزی هزار بار به خودم تلقین میکنم تو هستی..تو وجود داری تو هستی ...تو هستی...خدای من..من خیلی ضعیف و مضطرب شده ام ...کمی بیشتر خودت را به من نشان بده...کمی آرامم کن..من مثل اینهمه عابر آسوده ی با ایمان نیستم..خدایا بیا لااقل در گوشم آرام بگو( نگران نباش) و برو..بعد مثل همیشه برو و من نبینمت و نشنومت...دیروز حسابی دلم را گفتم که تو هستی ..ده هزار بار توی گوشش داد زدم که هستی..خیلی وقیحانه می خواست حالی ام کند که توی این دنیا فقط بعضی چیزها وجود دارند...که فقط این آدمهای سرگردان وجود دارند ..این موتور که اینجا توی پیاده رو پارک کرده..این آسانسور خراب لعنتی..این دل درد که گاهی می اید و میرود وجود دارد....من هم دستش را گرفته ام و کشان کشان توی خیابانهای شهر آورده امش تا دنبال تو بگردم و تو را نشانش بدهم...میدانم که پیدایت میکنم و تو را نشانش میدهم و از ته دل به شکستش و استیصالش میخندم ..پیدایت میکنم توی همین شهر پر از دود و بوق و وسوسه..توی همین مانتوهای آویزان ...لای انگشتان کودکی که بستنی اش را لیس میزند...پیدایت میکنم...من مطمئنم پیدایت میکنم....باید بروم سمت رودخانه ی شهر ..درست است..باید برم آنجا...آنجا را خوب نگشته ام...دلکم بدو..بیا ..بیا...بیا...
روستا برق ندارد
ماه را هم گاهی
.
.
نیش این عقرب لامصب که سرش نمیشود ....گردن دختر کوچک مش لطفعلی
سرش نمیشود که این روستا بهداری ندارد
لوله های نفت را از کنار زمین های عمو علی رد میکنند
آب اما کف چاه خشکش زده است
.
.
شعر از امید