سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تو را به دوستی مسکینان و همنشینی با آنان سفارش می کنم . [رسول خدا صلی الله علیه و آله ـ به ابوذر ـ]

دی آلوگ

ارسال‌کننده : امید... در : 92/10/16 12:16 عصر

کیبورد

 

من:آرامش شب چقدر باشکوهِ

تو:بله ....خیلی

من:انگار شب همه چی بهت زل میزنه و خودش رو با تو همفاز میکنه...من حس میکنم مولکولها هم غرق در یک نیایش عمیق هستند - 

تو:بله درست میگین...انگار همینجوریه

من:انگار آسمون به شدت به زمین نزدیک میشه...انگار آسمون میخواد زمینو درآغوش بکشه...انگار قلب زمین میخواد به سمت آسمون پرتاب بشه..به شدت 

تو:نه دیگه من این احساس و ندارم.

من:حس نمیکنی دعات تو شب مستجاب تره؟

تو:بله.
من: منم منظورم از آسمون همون ملکوته..و زمین هم همین خاک بی مقدار...پس ملکوت رو تو شب نزدیکتر حس میکنی...این همون چیزیه که

من بهش میگم نزدیکی آسمون به زمین

تو:بله متوجه شدم....شما شاعرانه اش رو گفتید...

من:ببخشید که اینجوری حرف میزنم...تحمل این آشفته گویی ها و شاعرانگی ها برای خودمم مشکله..مثل یه بغض عمیق تو گلوی من

سنگینی میکنه...باید چیزی بگم و گرنه خفه میشم 

تو: معذرت می خوام حالتون خوبه؟

من:بله...فکر میکنم بله

...........
تو:ببخشید اسمتون چیه؟

من:..........

تو:اسمتون و نگفتید
من:.......
 


 




کلمات کلیدی :

خلآ حادثه

ارسال‌کننده : امید... در : 92/9/4 1:14 صبح

باید بفهمم...یک جایی از قصه ی من و تو به طرز عجیبی دارد مرا پرت میکند توی معمایی که هی مرا از تو دور میکند و از خودم دورتر..

انگار افتاده ام  درجایی  که اکسیژنش را سهمیه بندی کرده اند و من در صف اینکه کی نوبتم میشود تا ریه

هایم را پر کنم از هوا..هوایی که بوی تو را نمیدهد...هوایی که نیست اصلن...هوایی که دوست دارم یقه


اش را بچسبم و با همه ی قدرتم سرش داد بزنم کدام گوری هستی تو....

چیزهای جدیدی را دارم تجربه میکنم این روزها...تا حالا یا بغض بود...یا نبود..یا اشک بود یا نبود..یا گریه بود

یا نبود...یک چیزهایی بود که میشد اسمی رویشان گذاشت...حالاتی که هنوز توی فرهنگ لغت میتوانی

برایشان واژه ای پیدا کنی و بچسبانی روی پیشانی ات تا هرکسی بفهمد توی دلت...ته دلت...تهِ تهِ دلت

چه خبر است...اما این روزها اتفاق های پیچیده ای دارد در قلب من روی میدهد که خودم هم گیج و

مبهوت مثل دیوانه ها بخاطر اینکه دیوانه ترم نکنند بی خیال از کنارشان عبور میکنم...بعضی وقتها وحشت

زده ام میکنند این حالات غریب و مبهمِ تازه واردِ در قلب بی چاره ام...مثلآ یکیشان همین دیشب  داشت

همه ی وجودم را قورت میداد...دلم خالی شده بود از گریه...دوست داشته باشی با تمام وجود فریاد بزنی

ولی حلقومت خالی شده باشد از فریاد...دوست داشته باشی با تمام وجود گریه کنی ولی گلویت و سینه
ات و ته قلبت یک الکترون از گریه هم درش پیدا نشود...دوست داشته باشی لااقل بغض کنی و آب دهانت

را به سختی قورت بدهی و حس کنی لااقل چیزی توی گلویت گیر کرده است ...اما انگار بغض ها همه گم
شده باشند و تو دست دلت به هیچ جای عالم بند نباشد...از گفتنش هم وحشت زده میشوم و آرام آرام

خودم را به نفهمی میزنم تا این دیوهایِ تازه واردِ گیر کرده تویِ روحم  راهشان را بگیرند و بروند پی کارشان

خالی شده ام از تو..از خودم ..از همه چیز..شده ام مثل کسی وسط جزیره ای دورافتاده و متروک که

حافظه اش را از دست داده است و مثل دیوانه ها همه چیز را هیچ ببیند ....و تنه ی درختان را بغل میکند و
ساعتها حرف میزند با آنها...بعد درخت را فشار میدهد و میگوید فهمیدی چه

گفتم؟؟؟فهمیدی؟؟دنبال چیزی میگردم..دنبال حسی ...دنبال اتفاقی ...اتفاقی که شاید هزار سال از من

دور است .....شاید اینقدردور..اینقدر دور


....امید.... 
                                                                                                                                                                       
         

 




کلمات کلیدی :

قصه ی آب...قصه ی او

ارسال‌کننده : امید... در : 92/8/20 2:37 عصر

 

 

 

 

 

قصه ی آب

.

قصه ی او

.

قصه ی مردی که سهمش از نفس افتادن است
قسمتش از کل عالم تشنه لب جان دادن است

.

ردپای آسمان بر روی شنها مانده است
قصه ی دریا که از امواج خود جا مانده است

.

حجم آهی در گلوی نیزه باقی مانده است
مشکِ خالی بین دندانهای ساقی مانده است

.

سجده ی شمشیر بر پیشانیِ بشکسته ای
بار غم های جهان بر دوش مشک خسته ای

.

.....امید

 




کلمات کلیدی :

ایمان

ارسال‌کننده : امید... در : 92/7/5 12:7 صبح

                       
لیلای من...برای تو مینویسم..برای تویی که تنها دست آویز یقین منی ...برای تویی که در وجودت هیچ شکی ندارم..در پلک زدنت...خندیدنت...نگاه کردنت...ظرف شستنت ...جارو کردنت...اخم کردنت..در همه ی حرکاتت به یقین رسیده ام ...ایمان آورده ام...چون هستی..چون واقعآ هستی...چون لمس میکنم ات...چون با تو حرف میزنم...چون جواب میدهی....چون گریه میکنی...چون میخندی...چون اشک میریزی...چون غصه میخوری...و من همیشه تلخی های یقینی را  بیشتر از  شیرین ترین شکهای عالم دوست داشته ام...حالا تو که شیرین ترین یقین منی...ایمان من ...بگذار امروز به همه ی فرمولهای فیزیک و ریاضی عالم تشبیهت کنم.....گاهی فرمولهای ریاضی را و فیزیک را میشود بوسید و به روی قلب گذاشت و آرام شد...شاید خنده دار باشد ...شاید اگر کسی  موقع این کار ببیندت به دیوانگی ات شک کند ..اما من عاشق این فرمولها ی یقینی هستم..شنیدی چه گفتم؟؟؟..یقینی....آخر توی همه ی عالم به هر کهکشانی که بروی توان دوم وتر یک مثلث قایم الزاویه برابر است با  مجموع توان دوم های دو ضلع دیگر...اگر قبول نداری براحتی میتوانی امتحان کنی...اما علوم انسانی ..علم عرفان...آه که چقدر وحشت زده ام میکنند...آدم چهل سال راه میرود...چهل سال عبادت میکند...چهل سال خودسازی میکند...بعد تازه میفهمد خدارا نشناخته...هرچه راه آمده است اشتباهی بوده...هر کس هر چه را میتواند به عنوان واقعیت جار بزند هیچ اتفاقی نمی افتد..راست بگوید یا نه مهم نیست....فوقش راسل میشود...گوته میشود...نیچه میشود...ابوریحان بیرونی میشود...خیام میشود...کدامشان راست میگوید....بالاخره یکیشان ....مهم نیست...هرکس میتواند بگوید حق با من است...توی هر راهی که میروی اجازه داری شک کنی...اصلن خودت شک میکنی...
یقین من...ایمان من...لیلای من...فیزیک ترین واقعیتی که میشناسمت ...امشب به تو نگاه میکنم و آرام میشوم...آب توی صد درجه به جوش  می آید ...و تو الان داری به سمت آشپزخانه میروی ، درست جلو چشمانم لیوان را پر از آب جوش میکنی...انرژی نه از بین میرود و نه تولید میشود فقط از حالتی به حالت دیگر تبدیل  میشود ...و تو الان داری روی میز  را دستمال میکشی و  یک چای کیسه ای درون لیوان می اندازی...اگر یک سیم حامل جریان در یک میدان مغناطیسی قرار بگیرد نیرویی بر آن وارد میشود...تو روی صندلی نشستی  در حالیکه چند تار مویت از روسری ات بیرون زده است و به پیشانی ات چسبیده است....نور بصورت خط مستقیم سیر میکند...و تو به من زل زده ای و لبخند میزنی....

تمام

...............
بخاطر طولانی بودن متن از دوستان عزیزم معذرت میخوام  اما انتظار دارم که با دقت همه ی متن خونده بشه...از بس همیشه کوتاه نوشتم...از بس دیر نوشتم..از بس اینجا نیومدین......همه ی اینا دلیل انتظار من از شماست




کلمات کلیدی :

شورش

ارسال‌کننده : امید... در : 92/6/23 10:11 عصر

یک کودتای سخت دارد شکل می گیرد

در تک تک سلول های من مراقب باش
.................................................................
این یک پست عاشقانه است!!!










کلمات کلیدی :

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >