ارسالکننده : امید... در : 91/3/10 7:11 عصر
تازه یاد گرفته بودی آب را بنویسی که خورشید از مدادت طلوع کرد
هزار کیلو آهن مذاب بخورد وسط مشقت
باید کلاس چندم باشی تا بتوانی انرژی آزاد شده از انفجار اینهمه اورانیوم صلح آمیز را محاسبه کنی
تو اگر دکترای فیزیک هسته ای هم بشوی مشق هایت را اینگونه خط میزنند
نه نیازی نیست ماشین ضدگلوله سوار شوی
با یک پژو ی نقره ای سازمانی هم میتوانی تا عرش رانندگی کنی
وحید خورشید زاده یا احمدی روشن
چه فرقی میکند
خورشید که باشی تکلیف ماه را هم تو روشن میکنی
((شعر از امید))
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : امید... در : 91/2/24 12:0 صبح
شهر در همهمه ی باران خاک می خورد تا باز شبیه گذشته ی باشکوه خودش بنویسد
روزی که ریه های کودکانش را ذرات معلق باروت سوخته مثل همین ریزگردهای سرزمین برادر پر می کرد
و همه ی چوبهایی را که برای ساختن گهواره برای کودکانش کنار گذاشته بود به پدرانش داد تا تابوت های سوخته بسازند
صدای مادر که می گرفت زحمت لالایی بچه ها را آژیرهای قرمزی میکشیدند که در لابلای قصه ی شب رادیو مثل تبلیغات بازرگانی چیپس و پفک ...آرام آرام خوابشان کند
با خاک نوشتی که از جنس آسمان هستی
باران های یکریز آتش همه ی زمینهایت را بارور کرد..مزرعه هایت پر شدند از گلهای لاله...
دوهزار و ششصد نهال هیجده ساله توی زمینهای بارورت کاشتی
شصت دنیا هم خبر دار نشد دهه ی شصت چه بر سرت می آمد....تحمل کردی و ایستادی............شعر از امید
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : امید... در : 91/2/9 7:35 عصر
بسم الله.....من ساکن سرزمینی هستم که هر دم روحم را باد به جایی پرتاب میکند و تکه ای از آنرا در گوشه ای رها میکند...آدمی که درونم طوفانی از افکار و تشویش ها و رد و قبولهای است که خودم گاهی در میانشان گم میشوم و غرق میشوم در همه ی داشته ها و نداشته هایی که نمیدانم به کداشان باید اعتماد کنم
بعد ذرات تنم و روحم در سراسر دنیا پراکنده میشوند و به قدر همه ی آدمهای دنیا و به اندازه ی تک تک انسانهای روی کره ی زمین گیج و مبهوت و سرگردان میشوم
اما این همیشه تویی که به دادم میرسی و نیرویی را در درونم قرار داده ای که هیچ قدرتی را توان مقابله با آن نیست...من اسمش را پیامبر درونی میگذارم..شاید کسی دیگر هم بهمین نام صدایش کرده باشد
همان فطرت...همان نیرویی که آنقدر عظمت دارد که حتی به صاحبان فلسفه های پوچ جهان کاری میکند که تابع افکار و دین و عقیده ی خودشان هم نباشند...مثلآ همین نیچه ی خودمان..یا بهتر است بگویم نیچه ی خودشان
کسی که اعتقاد به هیچ خدایی ندارد و و این ایده را در جهان گسترش میدهد که هیچ معیاری برای انجام کار خوب بد نیست....و هیچ معیاری برای کارهای ارزشمند وجود ندارد...چگونه میشود که تا آن حد ایثار میکند که جانش را بر سر نجات یک اسب که در زیر شلاق گاری چی افتاده از دست میدهد
خنده ام میگیرد به همه ی این آدمهایی که فکر میکنند با عقل میتوانند به همه ی این مفاهیم عمیق و بزرگ کنار بیایند...خودشان را از مسیر ملکوت دور کنند...و همه چیز را یکباره خرافات و وهم تلقی کنند...اماخودشان هم به اید ئولوژی خود پایبند نیستند
و این بخاطر فطرتی است که در عمق قلب های تک تک آدمها چسبانده ای...و منی که گیج و مبهم و مرموز و سردرگم میشوم...منی که در میاناشفته بازار افکار درهم و برهم گیج میشوم...یکباره با وزش نسیم نگاه تو با یک حس که از عمق جانم رویش میکند
به سمت ارامش..به سمت تو...به سمت تو....با همه ی وجودم به سمت تو می دوم و پرواز میکنم...و به همه ی جزییات منتشر شده در روحم خنده ام میگیرد
و من فکر میکنم شاهکار ترین کاری که در خلقت من از تو سرزده است این رگ و قلب و مغز و پوست و دندان و استخوان و مو و انگشتان .ووووو....اینها نیست...بلکه همین نیرویی است که بواسطه اش هر جا که باشم...در غارهای تاریک و جنگل های انبوه تا در کاخ ها ی بلند شیک
در هر عصری که باشم...با هر کیشی که باشم ...راه خوب و بدم را با مدد آن نیروی عظیم پیدا میکنم....و این همان شاهکاری است که در آفرینش من از تو سرزده است
و این همان شاهکاری است که در آفرینش من از تو سر زده است
بعد از مدتی ننوشتن ممنونم که گوش کردین...حتی ویرایش هم نکردم
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : امید... در : 90/7/30 9:15 عصر
آه لیلی نمی دانی چقدر این روزها بچه شده ام گاهی وقت ها خودم هم خنده ام می گیرد . همین دیشب که تو خوابیده بودی آنقدر به صورتت نگاه کردم و در چشم های بسته ات زل زدم که داشتم از نفس می افتادم و به طرز عجیب و غریبی افتاده بودم توی پهنای صورتت و داشتم غرق می شدم . انگار توی کهکشان معلق مانده باشم و شنا کرده باشم و خودم را به دست جریان نامعلوم خوشایندی سپرده باشم . آن چشم های بسته معصومت جواب تمام سوالات فلسفی من بود و آرامش را در روح من تزریق می کرد...حتی چند بار آهسته زیر لب گفتم ....عزیزم...عزیزم....عزیزم....
هرچند تو خوابیده بودی اما انگار لبخند کوچکی از ته چهره ات به من الهام شد بعد اشک هایم سرازیر شد . شاید باورت نشود وقتی مغزم پر می شود از افکار وفرمول های درهم و برهمی که تو هیچوقت از آنها سر در نمی آوری پناه گاه من می شوی و بعد از مدتی خودم را می اندازم توی دریای نگاهت و راحت می شوم انگار تو جواب همه آن سردرگمی های ذهنی منی . هیچ چیز برای من آنقدر شفاف و روشن نیست که آن پلک های بسته مثل یک فرشته ی وحی اطمینان و آرامش را برسلول های من نازل می کند. به خودم که آمدم گونه هایم خیس خیس شده بود . بجای فرشته وحی میخواستم بگویم...خدا.... اما می دانم تو روی این واژه خیلی حساس هستی و دوست نداری هی از آسمان پایینش بکشم. این جمله را یک بار وقتی داشتی با نوک قاشق مزه قورمه سبزی را می چشیدی به من گفتی ! دوست داشتم تا آخر دنیا همه چیز همینطوری باشد . این حس نهایت آرامش و باشکوه ترین دلیل برای زندگی کردن می تواند باشد . واژه ها را لایق نمی دانم وگرنه جزئیات روحم را بیشتر برایت شرح می دادم . کاش می شد من و تو را توی یک بدن روی هم ریخت تا در هم مخلوط شویم تا هیچ وقت هیچ چیز بین من و تو نتواند فاصله بیاندازد. اینجوری حتی مرگ هم حریفمان نمی شود چقدر عاشق این احساس عجیب و غریب شده ام وچقدر دلم به حال آدم هایی که هیچوقت توی عمرشان نتوانسته اند تا این حد مجذوب یک ملکوت شوند که توی اتاق کوچک خودش خوابیده است می سوزد . تا آن حد که آهسته زیر لب گفتم بیچاره آدم ها . شاید یک معلم توی آمریکای جنوبی یا یک چوپان از روستای دور افتاده ای در جنوب مصر یا یک قصاب از اهالی هند یا کشاورزی از استرالیا...نمی دانم ...نمی دانم چند نفر توی این شش میلیارد آدمی که هیچوقت آن ها را نخواهم شناخت احساسی شبیه احساس مرا تجربه کرده اند اما مطمئنم همه آن ها از یک کلمه به شدت مضطرب و هراسان می شوند...مثل همین الان که من آنقدر ترسیده ام که حتی....چه بگویم آه لیلی..... اصلا بگذار اسمش را نیاورم تو هم این چند جمله را از من نشنیده بگیر ...همه دنیای من شده بود پهنه مهتابی صورت تو و فقط یک حشره خیلی ریز بالای آن دور میزد ، او هم مثل من جرات نداشت فاصله اش را با صورتت کم کند...نمیدانی چقدر محو انحنای پلک های تو شده بودم چه انحنای آرام و مطمئنی و من یقین دارم که هیچ ریاضی دانی معادله ساده منحنی پلک های تو را نمی تواند کشف کند . گاهی از همه چیز خسته می شوم لیلی از تیتر های ریز و درشت روزنامه هایی که توی صفحه اولشان با درشت ترین فونتی که می توان نوشت می نویسند (( راه اندازی فاز اول بزرگترین پروژه تولید بنزین کشور )) و چند صفحه مانده به آخر یا شاید هم صفحه آخر توی مستطیل کوچکی می نویسند ((پسر بچه ای شش ساله به دست پدر معتادش با ضربات متوالی چاقو از پای در آمد)) همین دیروز خواندمش ، باور کن حتی از آگهی تخلیه چاه هم ریز تر نوشته شده بود . می بینی لیلی من اصلا دنیای این آدم ها را نمی فهمم شاید چیز هایی که برای من مهم هستند برای آن ها اهمیتی ندارد و چیز هایی که من به آن ها توجهی نمی کنم مهمترین مسئله زندگی آنها هستند ............
امید
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : امید... در : 90/6/18 1:15 صبح
آه ای سنگ ها
ما زنده نیستیم
و اقرار میکنیم
زندگی را مرده بودیم وقتی شما داشتید مردن را زندگی میکردید
ای شاهدان عینی ماجرا
باور کنید هر کدامتان هزار روح را قورت داده تا اینهمه زندگی را مستحق لگد مال شدن باشد
شاید همین مورچه ها ، این وارثان مغز من حرف شما را بهتر کنار بیایند
میفهمید!! هوار یک قورباغه ی عصبانی را که از هزار سال پیش لایتان گیر کرده
قورباغه های امروز همه آدمند
و من فکر میکنم بز ها حق دارند به هویتشان بر بخورد وقتی قرار است از معده هایشان آدم های زیادی برانگیخته شوند .
شعر از امید
کلمات کلیدی :